سلام عزیز هم قبیله !
خیلی وقته دچار یه احساس خاص نشده بودم . یه جور احساس گمشدگی یا شاید فراموشی.
شریعتی تو کتاب (( هبوط )) یه مثال جالبی داره میگه : (( احساس کسی را دارم که پس از سالها در آینه می نگرد و انچه را در آن می بیند به کلی نمی شناسد .))
می دونی این یعنی فراموش کردن یک زخم . یه درد کهنه ئ از یاد رفته .
الان وقتی بهت گفتم عزیز هم قبیله یاد یه زخم قدیمی افتادم که روی اونو غبار فراموشی گرفته بود .
نمیدونم چی میشه که آدما به هم عادت میکنن و دل می بندن .
بحث الکی نمی کنم بحثم رفاقت و دوستی عمیقه . مرام به خرج دادن و ازین حرفاس .
وقتی می نویسم یه جور احساس خاص دارم دوست دارم تا ابد هر شب بنویسم .از احساساتی که دارم .از دلتنگی ها و درد هام .از شادی هام .از خودم . از تموم الاغ ها و گوسفند هایی که دور و برمونو گرفتن .... اما !
دوست دارم تو هم واسم بنویسی و بگی از خودت واز دنیای خودت.از چیز هایی که
برای خودت ساختی و اونایی که تو درونت ویرونه شدن ....
از همه چی .
همه ما که می نویسیم چه تو وبلاگ چه با قلم و روی دفتر فقط قصد سبک کردن خودمون رو داریم.می خوایم از خیلی چیزا بنویسیم اما یه راهش رو بلد نیستیم یا اینکه جراتش رو نداریم و...
سلام!
آره عزیزم درسته .اما راستش همه ی کارهایی که آدما توی طول تاریخ انجام دادن فقط به همین منظور بوده و هست و...
سلام. مرسی از اینکه بهم سر زدی . امیدوارم که باز هم این کار رو انجام بدی خوشحال می شم . موفق باشی.