راه زیادی را پیموده بود ، حال آنکه باید مدتی پیش به مقصد میرسید .در آن غبار که اطرافش را پوشانیده بود ، بجز یک قدمی اش را نمی دید و نیز به اندک اشعه های خورشید که به او می رسید اطمینانی برای یافتن جهت حرکتش نداشت .
اکنون در هر مسیر که شروع به حرکت می کرد به شک می افتاد ،چه بسا از مقصود دور تر می شد . اما می بایست کاری می کرد ؛ سکون جایز نبود ؛ و او که در پی یافتن مقصد بود فکری جز حرکت در پا نداشت ...
و در ذهن چه داشت اکنون ؟؟
او که عمری را در دنیا گذرانده بود ،تنها اعتقادش زندگی بود و دیگر هیچ ....!
تلاش برای زندگی ، فکر برای زندگی ، زندگی برای ..؛ و همه برای زندگی ! هیچ نقطه اتکایی نداشت ، فقط خود ...!
حال در این لحظه از زندگی به مکانی رسیده بود که حتی تلاش بیهوده می نمود و او به این می اندیشید که در این نا امیدی آیا راهی هست ؟؟ جا برای تلاشی دیگر و آیا فرصتی ؟!
ساعتها را در این اندیشه گذراند بدون آنکه حتی قدمی بردارد یا بدون تلاشی دوباره...
تنها زمانی که از اعماق قلبش نام خدا را بر زبان راند فهمید که هنوز فرصتی هست ، و چنان اعتقاد راسخی در او پدیدار شد که تنها به رحمت او امید بسته بود.
در آن حال روی زمین دراز کشید و با تمام وجود از پروردگارش کمک خواست ،آنگاه چشمهایش را بست...
وآنگاه خداوند بخاطر ایمانش او را به جایگاه خالص ترین بندگان خود رهنمون شد.
سلام من وبتونو دیدم وبرام جالب بود امیدوارم که موفق باشید.در ضمن خوشحال میشم که بهم سربزنید.
سلام مرسی که سر زدید
وبتونو دیدم خیلی قشنگ بود
حتما بازم بهم سر بزنید ..
سلام.خیلی خوب مینویسی.راستی چرا دنبال کسی میگردی؟یه سوال فلسفیه.بهش فکر کن.و جوابم رو بده.تا بعد
سلام !
متشکرم که به وبم سر زدید جوابتونو حتما میفرستم
بازم بهم سر بزنید خوشحال میشم ....