دست نوشته ها

من و شما....

دست نوشته ها

من و شما....

تبریک...

"ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی                    لطف کردی سایه ای بر آفتاب انداختی"

امروز ازقشنگ ترین و بزرگترین روزهاییه که می تونه وجود داشته باشه چون یکی از عزیز ترینهایی که میتونسته باشه به دنیا معرفی شده.

می فرمایند :((کمتر چیزی که لازم است برای خدا رعایت کنید این است که نعمتهای او را در راه معصیت بکار نبرید .))

راستی عیدتون مبارک !!

هدیه

"درختی به مردی گفت:(( ریشه های من ژرف در خاک سرخ فرو رفته اند ،و میوه به تو می دهم .))
و مرد به درخت گفت :(( ما چقدر به هم شبیه ایم و ریشه های من هم در خاک سرخ فرو رفته اند. و خاک سرخ به تو این قدرت را می دهد که میوه ات را به من ببخشی ، و خاک سرخ به من می آموزد که با قدرشناسی ، هدیه ات را بپذیرم.)) "  (جبران )
آری ، زندگی بسیار سخاوت مند است _ باید هدایایش را پذیرفت _ و ما نیازمند آنیم که بگذاریم چیزهایی که باید رخ بدهند .اما همیشه به خاطر داشته باشید که  "هیچکس نمی تواند به تنهایی از زیبایی که درک می کند لذت ببرد."
                      "ز روی ساقی مهوش گلی بچین امروز                          که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید "

ایمان (داستان کوتاه )

راه زیادی را پیموده بود ، حال آنکه باید مدتی پیش به مقصد میرسید .در آن غبار که اطرافش را پوشانیده بود ، بجز یک قدمی اش را نمی دید و نیز به اندک اشعه های خورشید که به او می رسید اطمینانی برای یافتن جهت حرکتش نداشت .
اکنون در هر مسیر که شروع به حرکت می کرد به شک می افتاد ،چه بسا از مقصود دور تر می شد . اما می بایست کاری می کرد ؛ سکون جایز نبود ؛ و او که در پی یافتن مقصد بود فکری جز حرکت در پا نداشت ...
و در ذهن چه داشت اکنون ؟؟
او که عمری را در دنیا گذرانده بود ،تنها اعتقادش زندگی بود و دیگر هیچ ....!
تلاش برای زندگی ، فکر برای زندگی ، زندگی برای ..؛ و همه برای زندگی ! هیچ نقطه اتکایی نداشت ، فقط خود ...!
حال در این لحظه از زندگی به مکانی رسیده بود که حتی تلاش بیهوده می نمود و او به این می اندیشید که در این نا امیدی آیا راهی هست ؟؟ جا برای تلاشی دیگر و آیا فرصتی ؟!
ساعتها را در این اندیشه گذراند بدون آنکه حتی قدمی بردارد یا بدون تلاشی دوباره...
تنها زمانی که از اعماق قلبش نام خدا را بر زبان راند فهمید که هنوز فرصتی هست ، و چنان اعتقاد راسخی در او پدیدار شد که تنها به رحمت او امید بسته بود.
در آن حال روی زمین دراز کشید و با تمام وجود از پروردگارش کمک خواست ،آنگاه چشمهایش را بست...
وآنگاه خداوند بخاطر ایمانش او را به جایگاه خالص ترین بندگان خود رهنمون شد.

سرنوشت

آنکه اسیر دست سرنوشت است .
زندگی را چگونه می بیند ؟
لذت را چگونه به تصویر می کشد ؟
شب را با کدامین امید به بستر می رود و روز را چگونه آغاز می کند ؟
و آنکه با سرنوشت به به نبرد بر می خیزد ..
اسارت را چگونه پس میزند و زندگی کردن را چگونه انتخاب می کند ؟؟؟؟!

خدایا !!!!!!!!

دلتنگم برای چه یا که خودم هم نمی دانم!

در این لحظات احساس سبکی خاصی در قلبم دارم .غمگین نیستم اما اشک امانم را بریده انگار گم کرده ای دارم.انگار منتظرم؛..نمیدانم....!

کاش عاشق بودم !گاهی دلم می خواست اشتیاق عشق مرا با شراره هایش بسوزاند اما چه کنم که سردی تنهایی تمام وجودم را منجمد کرده است.

کاش می شد فریاد بر آورم و از اعماق وجود صدا شوم اما نمی دانم که را باید صدا زد .وقتی کسی نیست که حتی به او فکر کنم چگونه می شود صدایش کرد.

میگویند خداوند نعمتهایش را در حد ظرفیت هر کس به او عطا میکند و این بدان معناست که من ظرفیت پذیرفتن عشق را ندارم .لیاقت داشتن کسی را که بتوانم و بخواهم که از تمام وجودم به خاطر او بگذرم ؛رنج بکشم و زندگی کنم....

اما خداوند خود فرموده است که:(( بخواهید !به شما عطا خواهد شد؛بجویید ! خواهید یافت ؛ بکوبید ! که برویتان گشوده خواهد شد ؛

چون هر که بخواهد به او عطا می شود ؛ هر که بجوید می یابد ؛و هر که بکوبد برویش گشوده میشود .))

من نیز می خواهم ؛ می جویم و می کوبم .

خداوندا !

ظرفیت و لیاقتی عطا فرما : که میخواهم عاشق باشم و می جویم عشقی ازلی تا که بکوبم حلقه ئ آرامشی و شادی در یابم در پس آن در!

خداوندا !

حال که عشقی این چنین عظیم در قلبم رسوخ کرده ؛ حال که در سایه ئ عظمت تو و عشقت آرامش و لذتی سترگ بر من سایه افکنده ؛لیاقتی عطا فرما ! ....

((همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا             بو که در بر کشد آن دلبر نو خاسته ام ))