بارها این راه را پیموده بود. با سختیهای آن کاملا آشنا بود. تمام راه را مثل کف دست می شناخت طوریکه حتی با چشمهای بسته نیز می توانستبه راحتی و با سرعت راه را بپیماید ، بدون لحظه ای درنگ !
در این فکر بود که چرا نمی تواند راه را طی کند؟ چرا با وجود این که بهترین مسیر را انتخاب کرده بود اما پیش نمیرفت ؟ هرچه قدمهایش را تندتر می کرد کمتر جلو می رفت!!!؟
خیلی عجیب بود هنوز راه زیادی تا خانه منده بود اما تلاش بیهوده می نمود. هر چند قدم که بر می داشت بیشتر توانش را از دست می داد و کم کم رو به عقب می رفت.
هر چه فکر کرد نتوانست دلیل این ناتوانی را بفهمد برای لحظه ای گمان کرد پیری از راه رسیده و او را که تا دیروز قویترین در میان دوستانش بود از پا در آورده است.
اما بالاخره سراغ هر کسی می آمد ولی هنوز رسیدن آنرا زود می دانست،هنوز کارهای زیاد انجام نشده ای داشت ،هنوز تجربه های فراوان کسب نکرده ای باقی مانده بود ..
سلام چرا بزرگترین؟؟؟؟؟؟
عید شما مبارک .خوشحال می شم یه سری به من بزنیhttp://abadeh-city.blogsky.com/